[امامت و رهبرى]
معانى و مراتب امامت
ه مفهوم امامت در نزد شیعه
؛ امامت را جزء اصول دین مىشماریم
معنى امام
کلمه «امام» یعنى پیشوا. کلمه «پیشوا» در فارسى، درست ترجمه تحتاللفظى کلمه «امام» است
. پیشوا یعنى کسى که پیشرو است، عدهاى تابع و پیرو او هستند اعم از آنکه آن پیشوا عادل و راهیافته و درسترُو باشد یا باطل و گمراه
کلمه امام در قرآن به هر دو معنی : وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً یَهْدُونَ بِأَمْرِنا «1» أَئِمَّةً یَدْعُونَ إِلَى النَّارِ «2درباره فرعون کلمهاى نظیر کلمه امام را اطلاق کرده است: یَقْدُمُ قَوْمَهُ یَوْمَ الْقِیامَةِ «3»
مفهوم پیشوا
امامتى که مورد قبول آنها هم هست ولى در کیفیت و شکل و فردش با ما اختلاف دارند، امامت به معنى زعامت اجتماع است که به همین تعبیر و نظیر همین تعبیر از قدیم در کتب متکلمین آمده است.
خواجه نصیرالدین طوسى در تجرید امامت را اینطور تعریف مىکند: «رِیاسَةٌ عامَّةٌ» یعنى ریاست عمومى.
شؤون رسول اکرم صلى الله علیه و آله
به حکم قرآن و به حکم سیره خودشان
ه پیغامبر بود یعنى احکام و دستورات الهى را بیان مىکرد. آیه قرآن مىگوید: ما آتاکُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاکُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا «4» دستورى از جانب خدا رسیده، پیغمبر فقط واسطه ابلاغ است، مثل آنجا که دستورات دینى را مىگوید: نماز چنین بخوانید
منصب قضاست؛ او قاضى میان مسلمین بود/قضاوت از نظر اسلام یک شأن الهى است، زیرا حکم به عدل است
قرآن که مىگوید: فَلا وَ رَبِّکَ لا یُؤْمِنُونَ حَتَّى یُحَکِّمُوکَ فِیما شَجَرَ بَیْنَهُمْ ثُمَّ لا یَجِدُوا فِی أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَیْتَ وَ یُسَلِّمُوا تَسْلِیماً دیگر قضاوتش نمىتواند وحى باشد. دو نفر اختلاف مىکنند
اگر یک مورد استثنائى باشد مطلب دیگرى است ولى به طور کلى قضاوتهاى پیغمبر براساس ظاهر است همانطورى که دیگران قضاوت مىکنند، منتها در سطح خیلى بهتر و بالاتر
همین ریاست عامّه است. او رئیس و رهبر اجتماع مسلمین بود و به تعبیر دیگر سائس مسلمین بود، مدیر اجتماع مسلمین بود. گفتهاند آیه: أَطِیعُوا اللَّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِی الْأَمْرِ مِنْکُمْ «2»هر فرمانى که به شما مىدهد بپذیرید
به حکم اینکه رهبر است کار مىکند و لهذا احیاناً مشورت مىنماید. ما مىبینیم در جنگهاى احد، بدر و در خیلى جاهاى دیگر پیغمبر اکرم با اصحابشمشورت کرد.پیغمبر اکرم مسلماً داراى این شؤون متعدد بوده است در آنِ واحد.
امامت به معنى رهبرى اجتماع
سأله امامت به معنى اوّلى که عرض کردم، همین ریاست عامّه است
پیغمبر که از دنیا مىرود، یکى از شؤون او که بلاتکلیف مىماند رهبرى اجتماع است. اجتماع زعیم مىخواهد و هیچ کس در این جهت تردید ندارد
زعیم اجتماع بعد از پیغمبر کیست؟ این است مسألهاى که اصل آن را، هم شیعه قبول دارد و هم سنّى
آنها هم اصل امامت و پیشوایى را- که مسلمین باید پیشوا داشته باشند- قبول دارند منتها آنها مىگویند پیشوا به آن شکل تعیین مىشود و شیعه مىگوید خیر، به آن شکل تعیین شد؛ پیشوا را خود پیغمبر اکرم به وحى الهى تعیین کرد.
. اما شیعه که قائل به امامت است، تنها به این حد اکتفا نمىکند که على علیه السلام یکى از اصحاب پیغمبر، ابوبکر و عمر و عثمان و صدها نفر دیگر حتى سلمان و ابىذر هم یکى از اصحاب پیغمبر بودند و على علیه السلام از آنها برتر بوده، افضل و اعلم و اتْقى و الْیَق
از آنها بوده و پیغمبر هم او را معین کرده بود. نه، شیعه در این حد واقف نیست؛ دو مسأله دیگر مىگوید که اصلًا اهل تسنن به این دو مسأله در مورد احدى قائل نیستند، نه اینکه قائل هستند و از على علیه السلام نفى مىکنند
یکى مسأله امامت به معنى مرجعیّت دینى است.
امامت به معنى مرجعیّت دینى
گفت: ایها الناس! بعد از من در مسائل دینى هرچه مىخواهید سؤال کنید، از وصى من و اوصیاى من بپرسید؟ در واقع در اینجا امامت، نوعى کارشناسى اسلام مىشود اما یک کارشناسى خیلى بالاتر از حد یک مجتهد، کارشناسى مِن جانباللَّه، [و ائمه] یعنى افرادى که اسلامشناس هستند، البته نه اسلامشناسانى که از روى عقل و فکر خودشان اسلام را شناخته باشند- که قهراً جایزالخطا باشند- بلکه افرادى که از یک طریق رمزى و غیبى- که بر ما مجهول است- علوم اسلام را از پیغمبر گرفتهاند؛ از پیغمبر صلى الله علیه و آله رسیده به على علیه السلام و از على علیه السلام رسیده به امامان بعد و در تمام ادوارِ ائمه، علم اسلام (یک علم معصوم غیرمُخْطِئ که هیچ خطا نمىکند) از هر امامى به امامان بعد رسیده است.
آنها در اینگونه امامت، اصلًا قائل به وجود امام نیستند، براى هیچ یک از صحابه چنین شأن و مقامى قائل نیستند
خود اهل تسنن مىگویند عمر در هفتاد مورد (یعنى در موارد زیاد، و واقعاً هم موارد خیلى زیاد است) گفت: لَوْ لا عَلِىٌّ لَهَلَکَ عُمَرُ. امیرالمؤمنین اشتباهاتش را تصحیح مىکرد، او هم به خطایش اقرار مىنمود.آنها قائل به چنین امامتى نیستند
اسلام را فقط پیغمبر صلى الله علیه و آله به بشر رساند و خداوند هم آنچه از اسلام که باید گفته بشود، به پیغمبر گفت. این طور نیست که قسمتى از دستورات اسلام نگفته به پیغمبر مانده باشد. ولى آیا از دستورات اسلام نگفته به عموم مردم باقى ماند یا نه؟ ا
اهل تسنن حرفشان این است که دستورات اسلام هرچه بود همان بود که پیغمبر به صحابهاش گفت
بعد در مسائلى که در مورد آنها از صحابه هم چیزى روایت نشده گیر مىکنند که چه کنیم؟ اینجاست که مسأله قیاس وارد مىشود و مىگویند ما اینها را با قانون قیاس و مقایسه گرفتن تکمیل مىکنیم
امیرالمؤمنین در نهجالبلاغه مىفرماید: یعنى خدا دینِ ناقص فرستاد که شما بیایید تکمیلش کنید؟! ولى شیعه مىگوید نه خدا دستورات اسلام را ناقص به پیغمبر وحى کرد و نه پیغمبر آنها را ناقص براى مردم بیان کرد. پیغمبر کاملش را بیان کرد اما آنچه پیغمبر کامل بیان کرد، همه، آنهایى نبود که به عموم مردم گفت (بسیارى از دستورات بود که اصلًا
موضوع آنها در زمان پیغمبر پیدا نشد، بعدها درباره آن سؤال مىکردند)، بلکه همه دستوراتى را که مِن جانب اللَّه بود به شاگرد خاص خودش گفت و به او فرمود تو براى مردم بیان کن
که مسأله عصمت هم به میان مىآید. شیعه مىگوید همانطور که امکان نداشت خود پیغمبر در گفته خودش عمداً یا سهواً دچار اشتباه شود، آن شاگرد خاص پیغمبر هم امکان نداشت که دچار خطا یا اشتباه شود، زیرا همانگونه که پیغمبر به نوعى از انواع مؤیَّد به تأیید الهى بود، این شاگرد خاص هم مؤیَّد به تأیید الهى بود. پس این، مرتبه دیگرى است براى امامت
امامت به معنى ولایت
متصوفه از شیعه گرفتهاند.مسأله «انسان کامل» و به تعبیر دیگر حجّت زمان است
اشْهَدُ انَّکَ تَشْهَدُ مَقامى وَ تَسْمَعُ کَلامى وَ تَرُدُّ سَلامى
: وَ لَوْ لَا الْحُجَّةُ لَساخَتِ الْارْضُ بِاهْلِها
السَّلامُ عَلَیْکَ یا عَلِىَّ بْنَ موسىَ الرِّضا
بنابراین، مسأله امامت سه درجه پیدا مىکند و اگر اینها را از یکدیگر تفکیک نکنیم، در استدلالهایى که در این مورد هست دچار اشکال مىشویم
امامت به همان معنى رهبرى اجتماعىاند/اکثریت شیعه و علماى شیعه مرحله سوم را هم اعتقاد دارند.
وارد بحث امامت بشویم باید در سه مرحله بحث کنیم: امامت در قرآن، امامت در سنت و امامت به حسب حکم عقل.
که در اینه بحث امامت به جه صورت وجود دارد
امامت در قرآن
آیه إِنَّما وَلِیُّکُمُ اللَّهُ است
«انما» یعنى منحصراً (چون اداة حصر است). معنى اصلى «ولىّ» سرپرست است. ولایت یعنى تسلط و سرپرستى: سرپرست شما فقط و فقط خداست و پیغمبر خدا و مؤمنینى که نماز را بپا مىدارند و در حال رکوع زکات مىدهند. ما در دستورات اسلام نداریم که انسان در حال رکوع زکات بدهد که بگوییم این یک قانون کلى است و شامل همه افراد مىشود.
یا أَیُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ «1»
اون حدیث من مات و لم یعرف امام ... را در بحث پیامبر بیاور فراموش نکنی
سوره مائده به اتفاق شیعه و سنى آخرین سورهاى است که بر پیغمبر نازل شده و این آیات جزء آخرین آیاتى است که بر پیغمبر نازل شده است؛ یعنى در وقتى نازل شده که پیغمبر صلى الله علیه و آله تمام دستورات دیگر را در مدت سیزده سال مکه و ده سال مدینه گفته بوده و این، جزء آخرین دستورات بوده است
ما مىگوییم آن موضوع، مسأله امامت است که اگر نباشد، همه چیز کأن لم یکن است، یعنى شیرازه اسلام از هم مىپاشد. بعلاوه، شیعه از کلمات و روایات خود اهل تسنن دلیل مىآورد که این آیه در غدیرخم نازل شده است.
در همان سوره مائده، آیه الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی وَ رَضِیتُ لَکُمُ الْإِسْلامَ دِیناً «2»
امامت و بیان دین بعد از پیغمبر صلى الله علیه و آله
یک مسأله در باب امامت، مسأله حکومت است؛ یعنى تکلیف حکومت، بعد از پیغمبر صلى الله علیه و آله چیست؟ آیا به عهده خود مردم است
قهراً اذهان در ابتدا متوجه نظریه اهل تسنن مىشود یعنى این طور فکر مىکنند که نظر آنها عادىتر و طبیعىتر است.
طرح غلط مسأله
پیغمبر صلى الله علیه و آله یک شخص معین را تعیین کرد و او هم شخص معینى را براى بعد از خودش تعیین کرد و او هم کس دیگر را، و تا دامنه قیامت تکلیف امر حکومت این است که همیشه تعیینى و تنصیصى است
، از نظر پیغمبر صلى الله علیه و آله تعیین على علیه السلام براى خلافت نظیر تعیین حاکم است براى مکه و تعیین امیرالحاج براى حجاج. همانطور که در آنجا کسى نمىگوید که اگر پیغمبر فلان شخص را براى حکومت مکه فرستاد یا معاذ بن جبل را براى تبلیغ اسلام به یمن فرستاد، در اثر وحى بود، بلکه مىگویند پیغمبر به حکم اینکه از ناحیه خداوند مدیر و سائس مردم است، در برخى مسائل که به او وحى نمىرسد به تدبیر شخصى خودش عمل مىکند، [در اینجا نیز باید گفت که پیغمبر صلى الله علیه و آله به تدبیر شخصى خودش على علیه السلام را براى خلافت تعیین کرد.]
اگر مسأله به این شکل باشد، اصلًا لزومى ندارد که وحى دخالت کرده باشد.
اگر امامت را به این شکلِ ساده و در سطح حکومت طرح کنیم و بگوییم امامت یعنى حکومت، آنوقت مىبینیم جاذبه آنچه که اهل تسنن مىگویند بیشتر از جاذبه آن چیزى است که شیعه مىگوید؛ چون آنها مىگویند یک حاکم حق ندارد حاکم بعدى را خودش تعیین کند بلکه امت باید تعیین کند، اهل حلّ و عقد باید تعیین کنند، مردم باید تعیین کنند،
.ولى مسأله به اینسادگى نیست. از نظر مجموع آنچه که ما در شیعه مىبینیم، این مسأله که خلافت على علیه السلام و سایر ائمه علیهمالسلام تنصیصى بوده است، فرع بر یک مسأله دیگر است
ائمه علیهمالسلام دوازده نفر بیشتر نبودند؛ بعد از دوازده امام تکلیف حکومت چیست؟ فرض کنیم همانطور که پیغمبر اکرم على علیه السلام را تعیین فرمود حضرت امیر حاکم مىشد، بعد امام حسن علیه السلام و بعد امام حسین علیه السلام تا مىرسید به حضرت حجّت علیه السلام. در این صورت قهراً براساس فلسفهاى که ما شیعیان در این باب داریم، موجبى هم براى غیبت امام زمان در کار نبود؛ ایشان هم مثل پدرانشان یک عمر کوتاهى مىکردند و از دنیا مىرفتند. بعد از ایشان چطور؟ آیا امامها از دوازدهتا بیشتر مىشدند؟
مسأله حکومت به شکل عادى، در همین وضعى که الآن موجود است.
حضرت حجّت در زمان غیبت که نمىتوانند زمامدار مسلمین باشند. باز مسأله زمامدارى و حکومت دنیاوى سر جاى خودش هست.
حکومت یکى از شاخههاى امامت است
آن کسى که مىخواهد حاکم باشد حتماً باید از همه افضل باشد؛ یا نه،
. یک افضلیّت نسبى کافى است. این، تابع آن است که ما این مسأله را فقط در سطح حکومت، و کوچک گرفتیم. و این، اشتباه بسیار بزرگى است
تا مىگویند امامت، متوجه مسأله حکومت مىشوند/ پس مسأله امامت چیست؟
امام، جانشین پیغمبر است در بیان دین
در مورد مسأله امامت، آنچه که در درجه اول اهمیت است مسأله جانشینى پیغمبر است در توضیح و تبیین و بیان دین، منهاى وحى
سأله امامت این است که آیا با رفتن پیغمبر، بیان آن تعلیمات آسمانى- که دیگر در آنها اجتهاد و رأى و نظر فردى و شخصى وجود ندارد- در یک فرد متمرکز بود به طورى که مانند پیغمبر صلى الله علیه و آله مردم هرچه از او در مسائل دینى سؤال مىکردند مىدانستند که پاسخ وى مُرّ حق و حقیقت است و فکر شخصى نیست که ممکن است اشتباه کرده باشد و روز بعد آن را تصحیح کند؟
بعد از پیغمبر، انسانى وجود داشت که واقعاً مرجع احکام دین باشد آن طورى که ایشان مرجع و مبیّن و مفسّر بودند؟
گفتیم وجود داشت با این تفاوت که آنچه پیغمبر در اینگونه مسائل مىگوید مستند به وحى مستقیم است و آنچه ائمه علیهم السلام مىگویند مستند به پیغمبر است، نه به این شکل که پیغمبر به آنها تعلیم کرد بلکه به آن شکلى که مىگوییم على علیه السلام فرمود پیغمبر صلى الله علیه و آله بابى از علم به روى من باز کرد که از آن باب هزار باب دیگر باز شد.على علیه السلام در نهجالبلاغه- در جاهاى دیگر هم نظیر این عبارت زیاد است- مىفرماید: من با پیغمبر در حرا بودم (بچه بودهاند)، صداى ناله دردناکى را شنیدم، گفتم یا رسولاللَّه! من صداى ناله شیطان را در وقتى که وحى بر تو نازل شد شنیدم، به منفرمود: یا عَلِىُّ! انَّکَ تَسْمَعُ ما اسْمَعُ وَ تَرى ما ارى وَ لکِنَّکَ لَسْتَ بِنَبِىٍ «1». اگر در همان جا کنار على علیه السلام فرد دیگرى هم بود، آن صدا را نمىشنید چون آن شنیدن، شنیدن صدایى نبوده که در فضا پخش شود که بگوییم هرکس گوش مىداشت مىشنید.
اینجا مسئله بیان و ابلاغ وحی یعنی همان مرجعیت دینی را بیان می کند وبعد از آن از وجوب عصمت از خطا واشتباه در بیان وابلاغ را تاکید میکند
حدیث ثَقَلَیْن و مسأله عصمت ائمه (علیهمالسلام)
اساس مسأله در باب امامت، آن جنبه معنوى است.
مام، مرجع قاطعى است که اگر جملهاى از او بشنوید، نه احتمال خطا در آن مىدهید و نه احتمال انحراف عمدى، که اسمش مىشود «عصمت». آنوقت شیعه مىگوید اینکه پیغمبر صلى الله علیه و آله فرمود: انّى تارِکٌ فیکُمُ الثَّقَلَیْنِ کِتابَ اللَّهِ وَ عِتْرَتى «2» (من بعد از خود دو شىء وزین باقى مىگذارم: قرآن و عترت خودم) نصّ در چنین مطلبى است.
آن روح اصلى امامت این است که اسلام که دینى است جامع و کلى و پرفروغ، آیا بیان آن همان مقدارى است که در قرآن اصول و کلیاتش ذکر شده و در کلمات پیغمبر اکرم- که خود اهل تسنن هم روایت کردهاند
نازل شدن اسلام بر پیغمبر تمام شد ولى آیا اسلامِ بیان شده همان بود؟ [تمام اسلامِ نازل شده بود؟]
یا اینکه بعد از پیغمبر صلى الله علیه و آله اسلام نازلشده بر ایشان که هنوز خیلى از مسائل آن از باب اینکه باید حاجت پیش بیاید، زمان بگذرد و تدریجاً بیان شود بیان نشده بود
نزد على علیه السلام بود که ایشان مىبایست براى مردم بیان کند. در این صورت همین حدیث «کِتابَ اللَّهِ وَ عِتْرَتى» عصمت را هم بیان مىکند زیرا پیغمبر مىفرماید دین را از این دو منبع بگیرید. همان طور که قرآن معصوم است یعنى در آن خطا وجود ندارد، آن دیگرى هم معصوم است
. آنها مىگویند همانطور که با رفتن پیغمبر وحى منقطع شد، بیان واقعى دین یعنى آن بیانى که معصوم از خطا و اشتباه باشد هم تمام شد. هرچه از قرآن و احادیثى که از پیغمبر رسیده استنباط کردیم، همان است و دیگر چیزى نیست
منع کتابت حدیث
«عمر» کتابت حدیث پیغمبر را منع کرد و این یک واقعیت تاریخى است. م
ه بعد از آنکه عمر بن عبدالعزیز این سنت عمرى را بهم زد.در سنه 101 هجرى.احکامى که در قرآن بیان شده خیلى مختصر و جزئى است و قرآن همهاش کلیات است.بر نماز اصرار دارد، درباره آن از «أَقِیمُوا الصَّلاةَ» و «ارْکَعُوا وَ اسْجُدُوا
درباره حج که اینهمه دستور دارد و پیغمبر صلى الله علیه و آله خودشان به آن دستورات عمل مىکردند، در قرآن چیزى بیان نشده.اگر رسول اکرم در همه این 23 سال مثل یک معلم مىبود که فقط مىرفت سر کلاس و به مردم تعلیم مىداد شاید وافى نبود براى اینکه همه آنچه را که اسلام دارد بیان کند، تا چه رسد با این تاریخ موجود، خصوصاً که اسلام در تمام شؤون زندگى بشر حکم دارد.
استفاده از قیاس
نتیجه این حرفى که اهل تسنن گفتهاند این شد که عملًا نارساییهایى در احکام اسلام مشاهده
مسألهاى پیش مىآمد، مىدیدند در قرآن حکم این مسأله بیان نشده است. به سنت (آن مقدار نقلهایى که دارند) مراجعه مىکردند، مىدیدند هیچ حکمى درباره آن وجود ندارد. بىحکم هم که نمىتواند باشد، چه کار باید کرد؟ گفتند «قیاس». قیاس یعنى ما براساس مشابهت میان مواردى که درباره آنها حکمى در قرآن یا سنت موجود است و مسأله مورد نظر، حکم کنیم بگوییم در فلان جا این طور گفته، اینجا هم که بىشباهت به آنجا نیست، همان حکم را دارد
براساس «شاید» است
. دو فرقه شدند؛ یک فرقه منکر قیاس شدند نظیر احمد بن حنبل و مالک بن انس (که مىگویند در تمام عمرش فقط در دو مسأله قیاس کرد)، فرقه دیگر جلوى قیاس را باز گذاشتند رفت تا آسمان هفتم، مثل ابوحنیفه. ابوحنیفه مىگفت این سنتهایى که از پیغمبر رسیده اصلًا قابل اعتماد نیست که واقعاً پیغمبر گفته باشد. مىگویند گفته است فقط پانزده حدیث بر من ثابت است که پیغمبر فرموده، بقیه ثابت نیست. در بقیه قیاس مىکرد.
قیاس از نظر شیعه
اصلًا ریشه این فکر، خطا و اشتباه است که کتاب و سنت وافى نیست. مسأله رجوع به قیاس از اینجا ناشى
مىشود که مىگویند کتاب و سنت براى بیان احکام وافى نیست؛ چون وافى نیست، برویم دنبال قیاس. نه، آنقدر از پیغمبر به طور مستقیم یا غیرمستقیم به وسیله اوصیاى ایشان سنت رسیده است که با مراجعه به کلیات این سنت، نیازى به قیاس نیست. این است روح امامت از نظر دینى
ببین این بحث منع کتابت حدیث رو و قیاس رو برای اهل سنت دارد بیان میکند و در واقع یک مقایسه ای را بین شیعه واهل سنت را دارد دنبال میکند
با وجود معصوم جاى انتخاب نیست
مسأله امامت از جنبه زعامت و حکومت این است که حالا که بعد از پیغمبر مانند زمان ایشان معصوم وجود دارد و پیغمبر وصیّى براى خود معین کرده است که او در سطح افراد دیگر نیست و از نظر صلاحیت مثل خود پیغمبر استثنایى است، دیگر جاى انتخاب و شورا و این حرفها نیست
با وجود معصوم جاى انتخاب نیست
همانطور که در زمان پیغمبر نمىگفتند که پیغمبر فقط پیامآور است و وحى به او نازل مىشود، تکلیف حکومت با شوراست و مردم بیایند رأى بدهند که آیا خود پیغمبر را حاکم قرار دهیم یا شخص دیگر را، بلکه این طور فکر مىکردند که با وجود پیغمبر، این بشر فوق بشر که در مرحلهاى است که با عالم وحى اتصال دارد، اصلًا این مسأله مطرح نیست، بعد از ایشان نیز جاى این سخنان نیست، زیرا پیغمبر صلى الله علیه و آله اوصیاى دوازدهگانهاى داشته است که اینها باید در طول دو سه قرن پایه اسلام را محکم کنند و اسلام از یک منبع صاف و خطاناپذیرى بیان شود. با وجود چنین کسانى براى بیان احکام اسلامى، دیگر جاى انتخاب و شورا و این حرفها نیست. آیا ما شخص معصوم از خطا و عالم به تمام معنا داشته باشیم که حتى امکان اشتباه هم برایش وجود ندارد و با این حال برویم شخص دیگرى را به جاى او انتخاب کنیم؟!
چون على علیه السلام به مقام امامت- به این معنى که عرض مىکنم- تعیین شده است قهراً مقام زعامت دنیوى هم شأن او خواهد بود، پیغمبر براى همین مقام هم تصریح کرده است
ما نباید مسأله امامت را از اول به صورت یک مسأله خیلى ساده دنیاوى یعنى حکومت مطرح کنیم پیغمبر اکرم على علیه السلام را براى امامت تعیین کرده است که لازمه امامت حکومت کردن هم هست و گذشته از این، در مواقعى به خود حکومت هم تصریح کرده ولى بر مبناى اینکه امام بعد از من اوست.
مسأله ولایت معنوى
آیا مقام پیغمبر اکرم فقط این بود که دستورات الهى، اصول و فروع اسلام به او وحى مىشد؟ آن چیزى که او مىدانست فقط اسلام واقعى بود و دیگر ماوراى آن، شأن او نبود که از جانب خدا بداند؟ و در مقام عمل و تقوا نیز آیا [فقط] در مرحلهاى بود مأمون و معصوم از خطا؟ همچنین آیا مقام ائمه علیهم السلام فقط این است که گرچه به ایشان وحى نمىشده است ولى اسلام را به وسیله پیغمبر صلى الله علیه و آله دریافت کردهاند و فروع و کلیات و جزئیات اسلام را همچنان که پیغمبر به علمى که هیچ شائبه اشتباه در آن نبود مىدانست آنها نیز مىدانند و در مقام تقوا و عمل هم مأمون و معصوم از خطا هستند؟
که اعمال بر پیغمبر عرضه مىشود و حتى اعمال مردم در زمان حیات هر امامى بر آن امام عرضه مىشود
، ولایت معنوى.
فعلًا نمىخواهیم این بحث را مطرح کنیم چون این مسأله مورد اختلاف ما و سنّىها نیست. اختلاف تشیع و تسنن در آن دو مسأله اول است؛ یکى مسألهاى که ما اسمش را امامت در بیان احکام دین مىگذاریم، و دیگر امامت به معنى زعامت مسلمین.
اهمیت حدیث ثقلین
اگر با یکى از علما یا غیر علماى اهل تسنن روبرو شدید، بگویید آیا پیغمبر چنین جملهاى را فرمود یا نه؟ اگر بگوید نه، مىتوان چندین کتاب از خودشان جلویش گذاشت.بعد بگویید اینکه پیغمبر قرآن را به عنوان یک مرجع و عترت را به عنوان مرجع دیگر معین کرده، عترت چه کسانى هستند؟
(1). برخى منبریها و روضهخوانها این حدیث را خراب کردند چون همیشه آن را مقدمه گریز زدن براى مصیبتخواندن قرار دادهاند. انسان خیال مىکند که مقصود پیغمبر در این حدیث فقط این بوده که من بعد از خود دو چیز را در میان شما باقى مىگذارم: یکى قرآن که احترامش کنید و دیگر عترت که احترامشان کنید و به ایشان اهانت نکنید؛ در حالى که مقصود این است: یکى قرآن که به آن مراجعه کنید و دیگر عترت که به آنها مراجعه کنید زیرا در دنباله حدیث مىفرماید: لَنْ تَضِلّوا ما انْ تَمَسَّکْتُمْ بِهِما ابَداً تا وقتى که به ایندو بچسبید گمراه نمىشوید. پس، مسأله رجوع مطرح است و پیغمبر صلى الله علیه و آله عترت را عِدْل قرآن قرار داده است در رجوع کردن. خود پیغمبر هم فرمود قرآن ثَقَل اکبر است و عترت ثَقَل اصغر.
حدیث غدیر
ا لَسْتُ اوْلى بِکُمْ مِنْ انْفُسِکُمْ؟
این آیه اسنت/نَّبِیُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ «2»)آیا من حق تسلط و ولایتم بر شما از خودتان بیشتر نیست؟ همه گفتند: بَلى یا رَسولَ اللَّه.حضرت فرمود: مَنْ کُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلِىٌّ مَوْلاهُ. هرکس که مرجع دین است، زعیم دین هم باید همو باشد، در مسأله زعامت هم پیغمبر تصریح کرده است. یک نمونه آن حدیث غدیر است که پیغمبر اکرم آن را در غدیر خم و در حجّةالوداع فرمودند
بررسى کلامى مسأله امامت
من بهتر آن دیدم که متنى را که خواجه نصیرالدین طوسى در این زمینه نوشته است به اضافه توضیحاتى که لازم باشد، براى شما عرض کنم
در قسمتهاى آخر کتاب تجرید بحثى براى امامت باز شده است. از این بحث، چون مورد قبول همه علماى شیعه هست، مىتوانید بفهمید که منطق علماى شیعه در این زمینه چگونه منطقى است.
در این کتاب، هم نظر خواجه که نظر علماى شیعه هست منعکس شده و هم نظر اهل تسنن
تعریف امامت
مىگویند: «الْامامَةُ رِیاسَةٌ عامَّةٌ فى امورِ الدّینِ وَ الدُّنْیا»
، مىگوید: «الْامامُ لُطْفٌ». مقصود این است که امامت هم نظیر نبوت از مسائلى است که از حد بشرى بیرون است و به همین جهت [انتخاب امام] از حد استطاعت بشرى بیرون است
مثل نبوت است که از طریق وحى و تعیین الهى باید بیاید با این تفاوت که نبوت مستقیماً از ناحیه خداست، ارتباط پیغمبر است با خدا، و امامت تعیینى است از ناحیه پیغمبر از ناحیه خدا.
دلیل عقلى شیعه در باب امامت
بحث تاریخى
ً بحث در امامت حضرت امیر است. اگر این ثابت شد، براى بقیه ائمه بیشتر به نصّ امام قبلى تمسک مىشود
دین اسلام دین خاتم است و بناست که بعد از آن، دیگر شریعتى نیاید و دینى است کلى و جامع همه شؤون زندگى بشر
در آن 23 سالاین مدت وافى نبود که همه احکام اسلام را براى همه مردم بیان کند، و امکان ندارد که چنین دینى ناقص بیان شده باشد. بنابراین حتماً باید کسى یا کسانى در میان اصحاب پیغمبر صلى الله علیه و آله وجود داشته باشند که اسلام را به تمام و کمال از پیغمبر فرا گرفته و شاگردان مجهز پیغمبر باشند که بعد از رفتن او از نظر توضیح و بیان اسلام نظیر وى باشند با این تفاوت که پیغمبر صلى الله علیه و آله از راه وحى الهى مىگفت و اینها از راه یاد گرفتن از پیغمبر مىگویند.
على علیه السلام مىفرماید: امْ انْزَلَ اللَّهُ دیناً ناقِصاً «1»؟
. در اصول کافى بابى است به نام «باب الرد الى الکتاب و السنة و انه لیس شىء من الحلال و الحرام الّا و قد جاء فیه کتاب او سنة» که هیچ مسألهاى نیست که لااقل صورت کلى آن در کتاب و سنت وجود نداشته باشد. کلىِ مسائل آمده است، مصداق را باید کشف کرد. اجتهاد از نظر شیعه همین است یعنى کلیات اسلام کافى است، مجتهد باید کلیات را بر جزئیات تطبیق کند. ولى قیاس این است که حتى کلیات هم کافى نیست، باید با مشابهتها و گمانها حدس زد و به طور تخمینى حکم را استنباط کرد.
علماى شیعه مىگویند که ما و شما هر دو اعتراف داریم که پیغمبر اکرم در آن 23 سال نتوانست تمام احکام اسلام را ولو به صورت کلى براى مردم بیان کند. شما مىگویید رسول اکرم همینطور رها کرد و رفت. ما مىگوییم این طور نبوده بلکه به همان دلیل که پیغمبر صلى الله علیه و آله مبعوث شد،
امام یعنى کارشناس امر دین
امام یعنى کارشناس امر دین، کارشناسى حقیقى که به گمان و اشتباه نیفتد و خطا برایش رخ ندهد. پیغمبراکرم اسلام را براى مردم آورده است. باید لااقل براى مدتى کارشناسان الهى در میان مردم باشند که اسلام را به خوبى به مردم بشناسانند. چنین شخصى را پیغمبر اکرم براى مردم تعیین کرده است. علماى شیعه این مطلب را با تعبیر «لطفٌ» بیان کردهاند یعنى لطف الهى، و مقصود این است که این مسأله براى هدایت بشر مفید است؛ چون راه بشر به سوى او بسته است لطف الهى ایجاب مىکند که از آن سو عنایتى بشود؛
تقریباً مىتوان گفت دلیل عقلى شیعه در باب امامت است.
د. اگر کشورى مثل آمریکا یا شوروى یک ابزار فنى مانند فانتوم یا میگ را به کشورى که مردمش با آن ابزار آشنا نیستند صادر مىکند، براى اینکه مردم را با آن آشنا کند متخصص هم همراهش مىفرستد. البته در مورد امور ساده مثل پارچه نیازى به همراهى متخصص نیست.
مسأله عصمت
وقتى که شیعه امام «1» را در چنین مقامى تلقى مىکند که حافظ و نگهبان شریعت و مرجع مردم براى شناساندن اسلام است، همان طور که براى پیغمبر صلى الله علیه و آله عصمت قائل است
اگر امامت را به این شکل تعریف کنیم که امرى است متمّم نبوت از نظر بیان دین، یعنى به آن دلیل وجودش لازم است که وظیفه پیغمبر را در بیان احکام انجام دهد، به همان
(1). بیشتر به جنبه دینى او نظر دارند. قبلًا گفتم اینکه در عصر ما مسأله امامت را فوراً مساوى با مسأله حکومت کهجنبه دنیایى قضیه است مىگیرند، صحیح نیست. در مسأله امامت بیشتر جنبه دینى آن مطرح است. اصلًا بین مسأله امامت و مسأله حکومت به یک اعتبار نوعى عموم و خصوص من وجه است. امامت یک مسأله است و حکومت که از شؤون امامت است مسأله دیگرى است. در زمان غیبت، ما درباره حکومت صحبت مىکنیم ولى درباره امامت صحبت نمىکنیم. نباید امامت را مساوى با حکومت دانست. امامت به تعبیر علما ریاست در دین و دنیاست؛ چون ریاست در دین است قهراً ریاست در دنیا هم هست؛ مثل خود پیغمبر که چون رئیس دینى بود، به تبع رئیس دنیایى هم بود. اگر در زمانى فرضاً امام وجود نداشته باشد یا امام غیبت داشته باشد و ریاست دینى به آن معنا در کار نباشد، آنوقت مسأله ریاست دنیایى پیش مىآید که تکلیف آن چیست.
دلیل که پیغمبر باید معصوم از اشتباه و گناه باشد، امام نیز باید چنین باشد
مسأله تنصیص
از مسأله عصمت مىرسند به تنصیص.از خدا شروع مىکنند مىگویند امامت لطفى است از جانب خدا؛ چون لطف است پس باید وجود داشته باشد و چون چنین لطفى بدون عصمت ممکن نیست، پس امام باید معصوم باشد و به همین دلیل باید منصوص باشد زیرا این امر [یعنى عصمت] موضوعى نیست که تشخیصش با مردم باشد. همان طور که تشخیص پیغمبر با مردم نیست و با خداست که چه کسى را به پیغمبرى معین کند پیغمبر چون بشر دیگرى در کار نیست، باید از راه آثار معجزات به مردم شناسانده شود ولى امام باید از راه پیغمبر شناسانده شود.از مسأله لطف آمدند به مسأله عصمت و از مسأله عصمت آمدند به مسأله تنصیص
له چهارمى را باید طى کنند
[خواجه نصیرالدین] مىگوید: «وَ هُما مُخْتَصّانِ بِعَلِىٍّ» ایندو [یعنى معصوم بودن و منصوص بودن] از مختصات على علیه السلام است. مقصود این است که در این جهت حتى یک نفر اختلاف ندارد که غیر على منصوص نیست؛ یعنى صحبت این نیست که دیگران مىگویند پیغمبر صلى الله علیه و آله کس دیگرى را تعیین کرد و ما مىگوییم على علیه السلام را، بلکه صحبت این است که آیا پیغمبر کسى را تعیین کرده است که در این صورت غیر از على کس دیگرى نیست
در مورد عصمت هم همین طور استهمان طور که گفتیم مسأله امامت از نظر آنها یعنى حکومت. در مسأله حکومت، دیگر مطرح نیست که حاکم اشتباه یا گناه نکند. مىگویند خیر، اشتباه هم زیاد مىکردند، گناه هم مرتکب مىشدند
ولى در حد یک انسان عادل، در حد انسانى که لیاقت پیشنمازى دارد
ابوبکر مىگفت: «انَّ لى شَیْطاناً یَعْتَرینى»
اگر مسأله امامت در این سطح خیلى بالا قرار گرفت، در سطح لطف و عصمت و تنصیص، دیگر غیر از على علیه السلام اصلًا کسى ادعا ندارد که در این سطح باشد.متکلمین از آن بالا مىآیند تا مىرسند به اینجاآیا امامت لطف از جانب خدا هست یا نه که چون لطف است امام باید معصوم باشد و در نتیجه باید تنصیص در کار باشد؟ این بایدها، تکلیف براى خدا معین کردن است. ما نمىخواهیم براى خدا تکلیف معین کنیمپیغمبر کسى را تعیین کرده یا نه؟
بررسى نصوصى از رسول اکرم که ناظر بر امامت على علیه السلام است
ه پیغمبر اکرم خطاب به اصحابش فرمود: سَلِّموا عَلى عَلِىٍّ بِامْرَةِ الْمُؤْمِنینَ «1» به على سلام بدهید به عنوان امارت مؤمنان و امیرالمؤمنینى. این جمله مربوط به قضیه غدیر است. البته آن جمله حدیث غدیر را علیحده ذکر مىکنند. اهل تسنن این جمله را به صورت متواتر قبول ندارند.
: سَلِّموا عَلى عَلِىٍّ بِامْرَةِ الْمُؤْمِنینَ «1» به على سلام بدهید به عنوان امارت مؤمنان و امیرالمؤمنینى
سیره ابن هشام کتابى است
داستان یوم الانذار
: وَ أَنْذِرْ عَشِیرَتَکَ الْأَقْرَبِینَ «2» خویشاوندان نزدیکت را انذار و اعلام خطر کن. هنوز پیغمبر اکرم اعلام دعوت عمومى به آن معنا نکرده بودند
در دفعه دوم پیغمبر اکرم به آنها فرمود: هرکسى از شما که اول دعوت مرا بپذیرد، وصى، وزیر و جانشین من خواهد بود. غیر از على علیه السلام احدى جواب مثبت نداد
ر آخر پیغمبر فرمود: بعد از من تو وصى و وزیر و خلیفه من خواهى بود.
داستان ملاقات رئیس قبیله با پیغمبر اکرم
. در زمانى که هنوز حضرت رسول در مکه بودند و قریش مانع بودند که ایشان تبلیغ کنند و وضع، سخت و دشوار بود، در ماههاى حرام «1» مزاحم پیغمبر اکرم نمىشدن
ت. رسول اکرم همیشه از این فرصت استفاده مىکرد و وقتى مردم در بازار عکاظ در عرفات جمع مىشدند
رئیس یکى از قبایل خیلى بافراست بود. بعد از آنکه مقدارى با پیغمبر صحبت کرد، به قوم خودش گفت: اگر این شخص از من مىبود لَاکَلْتُ بِهِ الْعَرَب
او به پیغمبر اکرم گفت: من و قومم حاضریم به تو ایمان بیاوریم (بدون شک ایمان آنها ایمان واقعى نبود) به شرط اینکه تو هم به ما قولى بدهى و آن اینکه براى بعد از خودت من یا یک نفر از ما را تعیین کنى.
فرمود: این که چه کسى بعد از من باشد، با من نیست با خداست. این، مطلبى است که در کتب تاریخ اهل تسنن آمده است
حدیث غدیر و تواتر آن
تواتر یعنى [تعداد نقل خبر] فوق تبانى باشد
حدیث منزلت
پیغمبر اکرم درباره على علیه السلام فرمود: انْتَ مِنّى بِمَنْزِلَةِ هارونَ مِنْ موسى الّا ا نَّهُ لا نَبِىَّ بَعْدى نسبت تو به من همان نسبتى است که هارون به موسى داشت به استثناى نبوت
. این جمله را پیغمبر اکرم هنگامى که به غزوه تبوک مىرفتند فرمود
در این سفر على علیه السلام را با خود نبرد و به عنوان جانشین خودش در مدینه گذاشت.
مىخواست بگوید من تو را به عنوان جانشین خود گذاشتم نه اینکه تو را در مدینه رها کردهجوابى که اهل تسنن مىدهند این است که اگر چنین حدیثى متواتر باشد ما قبول داریم ولى متواتر نیست، واحد است.
علمایى نظیر میرحامد حسین در کتابهایشان ثابت مىکنند که این حدیث هم متواتر است
یک لشکرکشى تا مرز روم بکند و این کار را انجام داد «1».
به قول سیاسیون مىخواست قدرت خودش را نشان بدهد که ما آمادهایم
آیه «الْیَوْمَ یَئِسَ ...» و مسأله امامتدر اوایل سوره مائده این آیه آمده است:
الْیَوْمَ یَئِسَ الَّذِینَ کَفَرُوا مِنْ دِینِکُمْ فَلا تَخْشَوْهُمْ وَ اخْشَوْنِ الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی وَ رَضِیتُ لَکُمُ الْإِسْلامَ دِیناً «1».
«یوم»- یعنى روز- وقتى با «الف و لام» ذکر مىشود (الف و لام عهد) گاهى به معنى آن روز است و گاهى به معنى امروز،
وَ اخْشَوْنِ از من بترسید. قهراً معنایش این است که اگر آسیبى به این دین برسد، از طرف من مىرسد
اکمال و اتمام. این دو کلمه خیلى به هم نزدیکند: کامل کردم یا تمام کردم.
فرق اکمال و اتمام
«تمام» در جایى گفته مىشود که یک چیزى اجزایش باید پشت سر یکدیگر بیاید؛ تا وقتى که هنوز همه اجزایش مرتب نشده، مىگوییم ناقص است؛ وقتى که آخرین جزئش هم آمد، مىگوییم تمام شد
یک جنین در رحم مادر به حد تمام مىرسد یعنى همه ساختمانش تمام مىشود، بچه هم به دنیا مىآید ولى هنوز انسان کاملى نیست یعنى آن رشدى را که باید بکند نکرده است. رشد کردن غیر از این است که جزء ناقصى داشته باشد. در واقع اختلاف کامل و تمام با یکدیگر اختلاف کیفى و کمّى است.
مقصود این است که چون اکنون اسلام به حد کمال و حد تمام رسید، این همان دین مرضىّ الهى است. آن دینى که خدا مىخواسته همین اسلام کاملشده و تمامیافته است.مفهوم آیه بیش از این نیست
. هرچه هست درباره کلمه «الیوم» است کدام روز است
ه از قرائن لفظى خود آیه چیزى نمىشود فهمید
قبل از این آیه دستورات بسیار سادهاى هست راجع به اینکه گوشت چه حیوانى بر شما حلال است
.. یکمرتبه مىگوید: الْیَوْمَ یَئِسَ الَّذِینَ کَفَرُوا مِنْ دِینِکُمْ فَلا تَخْشَوْهُمْ وَ اخْشَوْنِ الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی وَ رَضِیتُ لَکُمُ الْإِسْلامَ دِیناً. این که تمام مىشود دومرتبه برمىگردد به همان سیاق اول که چه گوشتى حرام است
فَمَنِ اضْطُرَّ فِی مَخْمَصَةٍ غَیْرَ مُتَجانِفٍ ...
مقصود از «الیوم» کدام روز است؟
این کار دو راه دارد.د. یک راه این است که ما از قرائن بفهمیم یعنى از قرینه مضمون ببینیم
دیگر اینکه از تاریخ و حدیث بفهمیم که شأن نزول این آیه چیست. گروهى که راه اول را انتخاب مىکنند به تاریخ و سنت و حدیث- که در حدیث چه آمده است
نظریات مختلف درباره «الیوم»
1. روز بعثت
حال آنکه روز بعثت روز شروع این نعمت بوده است. رَضِیتُ لَکُمُ الْإِسْلامَ دِیناً نیز به این عنوان است که حالا که اسلام کامل شد و نعمت اسلام تمام شد من این را به عنوان آن اسلامى که مىخواهم، براى شما پسندیدم. پس «الیوم» نمىتواند روز بعثت باشد.
2. روز فتح مکه
فتح مکه از نظر روانى اثر فوقالعادهاى در مردم جزیرةالعرب گذاشت. گفتند معلوم مىشود که وضع دیگرى است. محمّد صلى الله علیه و آله آمد مکه را تصرف کرد و هیچ آسیبى هم به او نرسید.
بعد از این بود که دیگر مردم جزیرةالعرب تسلیم مىشدند، هى آمدند و اسلام اختیار کردند. آیه قرآن مىفرماید: لا یَسْتَوِی مِنْکُمْ مَنْ أَنْفَقَ مِنْ قَبْلِ الْفَتْحِ وَ قاتَلَ أُولئِکَ أَعْظَمُ دَرَجَةً مِنَ الَّذِینَ أَنْفَقُوا مِنْ بَعْدُ وَ قاتَلُوا «1
برخى گفتهاند شاید مقصود از روزى که قرآن اینهمه به آن اهمیت مىدهد (الْیَوْمَ یَئِسَ الَّذِینَ کَفَرُوا مِنْ دِینِکُمْ فَلا تَخْشَوْهُمْ وَ اخْشَوْنِ الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی) روز بزرگ فتح مکه باشد. (همان طور که عرض کردم دلیلى در لفظ یا در تاریخ براى اثبات این سخن نیست.)
أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی نعمت خودم را به پایان رساندم، یعنى چیزى باقى نمانده که نگفته باشم، همه چیز را گفتم، و حال آنکه ما مىدانیم بسیارى از دستورات اسلام بعد از فتح مکه نازل شده است
3. روز قرائت سوره برائت به وسیله امیرالمؤمنین در منى
، قرارداد صلح بسته بود و لهذا آنها هم حق داشتند در خانه کعبه طواف کنند و در مکه باشند و نیز حق داشتند که در حج شرکت کنند. یک سال هم [مراسم حج] به همین صورت بود: مسلمین شرکت مىکردند، آنها هم شرکت مىکردند.
مسلمین مراسمشان را مطابق اسلام انجام مىدادند، آنها هم مطابق رسوم خودشان انجام مىدادند.
در سال نهم هجرى سوره برائت نازل شد. بعد که این سوره نازل شد قرار شد که امیرالمؤمنین برود این سوره را در منى در مجمع عمومى بخواند که از این پس دیگر مشرکین حق ندارند در مراسم حج شرکت کنند
روز اعلام سوره برائت هم براى مسلمین روز فوقالعادهاى بود. در آن روز اعلام شد که از امروز دیگر کفار حق ندارند در مراسم حج شرکت کنند و محیط حرم اختصاص به مسلمین دارد،
این مطلب با أَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی (نعمت را به پایان رساندم، ساختمان را تمام کردم) جور در نمىآید چون بسیارى از دستورات بعد از آن روز رسیده است. این روز حتماً باید از روزهاى آخر عمر پیغمبر باشد که دیگر بعد از آن دستور جدیدى نرسیده باشد «1».
بیان شیعه
1. از جنبه تاریخى
مضمون آیات تأیید مىکند و دیگر اینکه تاریخ تأیید مىکند.کتاب تاریخ یعقوبى استکتابهایى که در این مورد نوشتهاندتکیه کردهاند که از جنبه تاریخى و از جنبه حدیثى ثابت کنند
ً در غدیرخم نازل شده است
______________________________
. حجةالوداع در سال آخر عمر حضرت رسول دو ماه مانده به وفات ایشان رخ داده است. وفات حضرترسول در بیست و هشتم صفر یا به قول سنّىها در دوازدهم ربیعالاول اتفاق افتاده. در هجدهم ذىالحجّه به غدیرخم رسیدهاند. مطابق آنچه که شیعه مىگوید حادثه غدیر خم دو ماه و ده روز قبل از وفات حضرت روى داده و مطابق آنچه که سنّىها مىگویند این حادثه دو ماه و بیست و چهار روز قبل از رحلت حضرت رسول اتفاق افتاده است.
(2).
ید یک یک کتابهایى از شیعه و سنى و مخصوصاً از اهل تسنن را که این حادثه را نقل کردهاند بیاوریم و بررسى کنیم. اینها را در کتابهایى مثل الغدیر یا ترجمههاى آن نوشتهاند
2. از جنبه قرائن موجود در آیه
«از من بترسید» یعنى چه؟ مگر خدا دشمن دین خودش است
خداوند هر نعمتى را که بر قومى ارزانى بدارد، آن نعمت را از آنها نمىگیرد مگر وقتى که آن مردم خودشان را از قابلیت بیندازند؛ یعنى مگر اینکه آن مردم خودشان به دست خودشان بخواهند آن نعمت را زایل کنند
یک اصل اساسى در قرآن مجید است.
محکمات و متشابهات
هُوَ الَّذِی أَنْزَلَ عَلَیْکَ الْکِتابَ مِنْهُ آیاتٌ مُحْکَماتٌ هُنَّ أُمُّ الْکِتابِ وَ أُخَرُ مُتَشابِهاتٌ «3». آیه متشابه آیهاى است که مفهومى دارد که آن را چند جور مىشود پیاده کرد
د. قرآن که آیات محکمات را آیات مادر مىنامد یعنى آیات متشابه را با کمک آیات محکمه مىشود پیاده کر
آیه متشابه یعنى آیهاى که مىشود آن را به چند گونه شبیه یکدیگر توجیه کرد
مثلًا در قرآن آیاتى است راجع به مشیت مطلقه الهى که همه چیز به مشیت الهى است. استثنا نمىکند. از جمله این آیه است که به همین معنا متشابه است:
قُلِ اللَّهُمَّ مالِکَ الْمُلْکِ تُؤْتِی الْمُلْکَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْکَ مِمَّنْ تَشاءُ وَ تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ بِیَدِکَ الْخَیْرُ إِنَّکَ عَلى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ «1».دیگر تأکیدى از این بالاتر نمىشود: مالک اساسى همه مُلکها و قدرتها تو هستى و به هرکه ملک بدهى تو مىدهىاز این نظر متشابه است که آن را چند گونه مىشود پیاده کرد. همین قدر مىگوید که همه چیز به مشیت الهى است؛ و این، دو جور ممکن است باشد، یکى اینکه در مشیت الهى هیچ چیزى شرط هیچ چیز نیست، گفتهاند بنابراین ممکن است تمام شرایطى که ما آنها را شرایط عزت مىنامیم پیدا بشود ولى به دنبال آن به جاى عزت ذلت بیاید و بر عکس /در سعادت دنیا و سعادت آخرت هیچ چیزى شرط هیچ چیز نیست چون همه چیز به مشیت الهى است!
ا اشاعره مىگویند هیچ مانعى ندارد که پیغمبر خدا به جهنم برود و ابوجهل به بهشت، چون خدا گفته همه چیز به مشیت الهى است
آیه فقط مىگوید همه چیز به مشیت الهى است اما کیفیت جریان مشیت را بیان نکرده و نگفته است که مشیت الهى که سعادت و شقاوت و عزت و ذلت به مشیت اوست، چگونه کار مىکند
به آیات دیگر قرآن مراجعه مىکنیمد: ذلِکَ بِأَنَّ اللَّهَ لَمْ یَکُ مُغَیِّراً نِعْمَةً أَنْعَمَها عَلى قَوْمٍ حَتَّى یُغَیِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِم
: إِنَّ اللَّهَ لا یُغَیِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتَّى یُغَیِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ «3
: ذلِکَ بِأَنَّ اللَّهَ لَمْ یَکُ مُغَیِّراً این بدان موجب است که خدا چنین نبوده استیعنى خدایى خدا ایجاب نمىکند.)
هیچ چیزى را شرط هیچ چیز قرار ندهد، برخلاف حکمت و کمال ذات و خدایى اوست.پس معنى الْیَوْمَ یَئِسَ الَّذِینَ کَفَرُوا مِنْ دِینِکُمْ فَلا تَخْشَوْهُمْ وَ اخْشَوْنِ این است که دیگر کافرها، بیرون جامعه اسلامى مأیوسند؛ از ناحیه آنها دیگر خطرى براى عالم اسلامى نیست؛ از من بترسید، یعنى از خودتان بترسید. اى جماعت مسلمین! که خودتان با نعمت اسلام بد عمل کنید، کفران نعمت کنید،چرا قرآن کریم اسم نبرده است؟ چون به عقیده ما که قائلیم در قرآن تحریفى صورت نگرفته یعنى چیزى از آن کم و یا بدان افزوده نشده است، هیچ گاه اسم حضرت على به صراحت نیامده بوده استاینکه قرآن یک راه و روشى دارد و آن این است که در موضوعات، همیشه مىخواهد مطلب را به صورت اصل بیان کند نه به صورت فردى و شخصى
اولًا بناى قرآن بر این است که مسائل را به صورت اصل بیان کند و ثانیاً پیغمبر اکرم یا خداى تبارک و تعالى نمىخواست در این مسألهاى که بالاخره هوا و هوسها دخالت مىکند، مطلبى به این صورت طرح شود گو اینکه [صورتِ طرح شده را هم] اینها آمدند به صورت توجیه و اجتهاد و این حرفها گفتند که نه، مقصود پیغمبر چنین و چنان بوده است؛ یعنى اگر آیهاى هم به طور صریح [در این خصوص وجود داشت، باز آن را توجیه مىکردند.] پیغمبر صلى الله علیه و آله در گفتار خودش به طور صریح گفت: هذا عَلِىٌّ مَوْلاهُ. دیگر از این صریحتر چه مىخواهید؟! ولى خیلى فرق است میان گفتار پیغمبر با این صراحت را زمین زدن و آیه قرآن را با وجود کمال صراحت اسمى در آن، همان روز اولِ بعد از وفات پیغمبر زمین زدن؛
امامت در قرآن
یا أَیُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللَّهُ یَعْصِمُکَ مِنَ النَّاسِ «2»
وضع خاص آیاتى که درباره اهل بیت است
در عین اینکه دلایل و قرائن بر مطلب در خود آیه وجود دارد ولى گویى یک کوششى هست که این مطلب در لابلاى مطالب دیگر یا در ضمن مطلب دیگرى گفته شود و از آن گذشته شود
آیه تطهیر
مثلًا آیهاى داریم به نام آیه تطهیر:إِنَّما یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً «1»
. رجس و رُجز و این جور چیزها در قرآن یعنى هرچه که قرآن از آن نهى مىکند، هرچه که گناه شمرده مىشود، مىخواهد گناه اعتقادى باشد یا گناه اخلاقى و یا گناه عملى. اینها رجس و پلیدى است. این است که مىگویند مفاد این آیه، عصمت اهل بیت یعنى منزّه بودن آنها از هر نوع آلودگى است.در احادیث اهل تسنن است که وقتى این آیه نازل شد، امُّ سَلَمه «1» که یکى از زنهاى پیغمبر است مىآید خدمت حضرت و مىگوید: یا رسولاللَّه! آیا من هم جزء اهلالبیت شمرده مىشوم یا نه؟ مىفرماید: تو به خیر هستى ولى جزء اینها نیستى.در روایات اهل تسنن زیاد است.
همین آیه را ما مىبینیم که در لابلاى آیات دیگرى است و قبل و بعدش همه درباره زنهاى پیغمبر است. قبلش این است: یا نِساءَ النَّبِیِّ لَسْتُنَّ کَأَحَدٍ مِنَ النِّساءِ «2» اگناه شما دو برابر است زیرا اگر گناهى بکنید اولًا آن گناه را مرتکب شدهاید و ثانیاً هتک حیثیّت شوهرتان را کردهاید، دو گناه است؛ کار خیر شما هم دو برابر اجر دارد چون هر کار خیر شما دو کار است؛بعد از دو سه آیه یکمرتبه ضمیرْ مذکر مىشود و به همین آیه مىرسیم:
إِنَّما یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ (نه عَنْکُنَّ) الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً. بعد دو مرتبه ضمیرْ مؤنث مىشود
مثل کسى که در بین صحبتش مطلب دیگرى را مىگوید و بعد رشته سخنش را ادامه مىدهد.
نمونه دیگر: آیه «الْیَوْمَ اکْمَلْتُ ...»
در آیه الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ هم مىبینیم عین همین مطلب هست و بلکه در مورد این آیه عجیبتر است. قبل از این آیه همهاش صحبت از یک مسائل خیلى فرعى و عادى است: أُحِلَّتْ لَکُمْ بَهِیمَةُ الْأَنْعامِ «1» گوشت چارپایان بر شما حرام است و تذکیه چنین بکنید و اگر مردار باشد حرام است... یکدفعه مىگوید: الْیَوْمَ یَئِسَ الَّذِینَ کَفَرُوا مِنْ دِینِکُمْ فَلا تَخْشَوْهُمْ وَ اخْشَوْنِ الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی وَ رَضِیتُ لَکُمُ الْإِسْلامَ دِین
اساساً این جملهها به ماقبل و مابعدش نمىخورد
رمز این مسأله
این است که در میان تمام دستورات اسلامى هیچ دستورى نبوده است مثل امامت امیرالمؤمنین و خصوصیت خاندان پیغمبر که اینهمه کم شانس اجرا داشته باشد، به این معنا که به دلیل تعصّباتى که در عمق روح مردم عرب وجود داشت، آمادگى بسیار کمى براى این مطلب به چشم مىخورد. با اینکه به پیغمبر اکرم راجع به امیرالمؤمنین دستور مىرسید، حضرت همیشه این بیم و نگرانى را داشت که اگر بگوید، منافقینى که قرآن پیوسته از آنها نام مىبرد مىگویند ببینید!- به اصطلاح معروف- دارد براى خانواده خودش نان مىپزد
در صورتى کهاخلاقش این بود و دستور اسلام هم همین بود که فوقالعاده اجتناب داشت از اینکه میان خودش و دیگران امتیاز قائل بشود. از طرفى هم مىدانیم که این آیه در سوره مائده است و سوره مائده آخرین سورهاى است که بر پیغمبر نازل شده یعنى این آیه در همان دو سه ماه آخر عمرپیغمبر در وقتى که اسلام قدرتش بسط یافته بود نازل گردیده است.
یا أَیُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللَّهُ یَعْصِمُکَ مِنَ النَّاسِ.
اصلًا ما غیر از این آیه، دیگر آیهاى در قرآن نداریم که بخواهد پیغمبر را [به انجام کارى] تشویق کند. مثل این است که شما مىخواهید کسى را به کارى تشویق کنید، او یک قدم جلو مىگذارد و یک قدم عقب، بیم دارد. در این آیه پیغمبر را دعوت مىکند که ابلاغ کن، از یک طرف تهدیدش مىکند و از طرف دیگر تشویق مىنماید یعنى تسلّىاش مىد
حالا من کار ندارم که آنهایى که از داخل مسلمین [پذیراى امامت و خلافت على علیه السلام نبودند] کافر باطنى بودند یا نبودند، بالاخره این موضوع به گونهاى بود که آمادگى آن را نداشتند و حاضر به پذیرش آن نبودند.
شواهد تاریخى
جریانهاى تاریخى هم همین را حکایت مىکند، یعنى جامعهشناسىِ مسلمین را همینطور نشان مىدهد. لهذا عمر گفت: ما که على را به خلافت انتخاب نکردیم «حیطَةً عَلَى الْاسْلام» بود یعنى براى اسلام احتیاط کردیم، زیر بارش نمىرفتند، قبول نمىکردند. یا در جاى دیگر که با ابن عباس صحبت مىکرد به او گفت: قریش این کار را صحیح نمىدید که امامت در همان خاندانى باشد که نبوت هم در همان.عدهاى از اهل تسنن مىگویند درست است که افضلیت و مقام و ارجحیّت على علیه السلام روشن بود ولى این جهت هم بود که خیلى دشمندار بودخیلى از افراد و سران عرب را کشته است
شاید سرّ اینکه قرآن این آیات را با قرائن و دلایل ذکر کرده این است که هر آدم بىغرضى مطلب را بفهمد ولى نخواسته مطلب را به صورتى درآورد که آنهایى که مىخواهند تمرد کنند، تمردشان به صورت تمرد در مقابل قرآن و اسلام درآید. کأ
به شکلى در نیاید که به معنى طرد قرآن در کمال صراحت باشد؛
آیه «انَّما وَلِیُّکُمُ اللَّهُ ...»
ولىّ امر شما خداست و پیغمبر و کسانى که ایمان آوردهاند، آنها که نماز را بپا مىدارند و در حال رکوع زکات مىدهند. زکات دادن در حال رکوع یک کار عمومى نیست
اشاره به یک واقعه معین است.یک قضیه استثنایى است که اتفاقاً رخ مىدهد. این قضیه چه بوده
سخن عرفا
مسأله امامت و ولایت باطن شریعت است؛ یعنى کسى به این مطلب مىرسد که اندکى از قشر عبور کرده باشد و به مغز و لُبّ پى برده باشد؛ و اساساً مسأله امامت و ولایت در اسلام یک مسأله لُبّى بوده یعنى افراد عمیق آن را درک مىکرده و مىفهمیدهاند، دیگران دعوت شدهاند که به این عمق برسند
با استدلالهایى که شیعیان مىکنند آشنا می شویم و منطق آنها را میخواهیم درک کنیم.
امامت در شیعه مفهومى است نظیر نبوت
در میان متکلمین اسلامى که مسأله را به این صورت طرح کردهاند: شرایط امامت چیست؟ مسأله را طورى فرض کردند که امامت را، هم ما قبول داریم و هم اهل تسنن ولى در شرایطش با همدیگر اختلاف داریم؛ ما مىگوییم شرط امام این است که معصوم و منصوص باشد، آنها مىگویند نه؛
امامت در شیعه مسألهاى است تالى تِلْوِ نبوت و بلکه از بعضى از درجاتِ نبوت بالاتر است یعنى انبیاى اولوالعزم آنهایى هستند که امام هم مىباشند. خیلى از انبیا اصلًا امام نبودهاند.انبیاى اولوالعزم در آخر کار به امامت رسیدهاند.در شیعه امامت پدیده و مفهومى است درست نظیر نبوت آنهم عالیترین درجات نبوت.
امامت در ذرّیه ابراهیم علیه السلام
آیهاىبه مفهوم امامت به همین معنى است که شیعیان مىگویند.
وَ إِذِ ابْتَلى إِبْراهِیمَ رَبُّهُ بِکَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّی جاعِلُکَ لِلنَّاسِ إِماماً قالَ وَ مِنْ ذُرِّیَّتِی قالَ لا یَنالُ عَهْدِی الظَّالِمِینَ «1»
ابراهیم علیه السلام در معرض آزمایشها
دستور مهاجرت به حجاز
یکى از آنها این بود که یک فرمان عجیبى که اجراى آن جز براى کسى که در مقابل امر خدا تعبّد مطلق داشته باشد و بىچون و چرا تسلیم باشد براى احدى ممکن نیست به او مىرسد.
پیرمردى که اولاد نداشته، براى اولین بار همسرش هاجر در سن هفتاد هشتاد سالگى مىزاید. به او دستور مىرسد که از شام و سوریه باید بروى به منطقه حجاز و در همین محل فعلى مسجدالحرام این زن و بچه را بگذارى و خودت هم از آنجا بروى. این اصلًا با هیچ منطقى جز منطق تسلیم مطلق و اینکه چون امر خداست (این را حس مىکرده زیرا وحى بوده) من اطاعت مىکنم، جوردر نمىآید. رَبَّنا إِنِّی أَسْکَنْتُ مِنْ ذُرِّیَّتِی بِوادٍ غَیْرِ ذِی زَرْعٍ عِنْدَ بَیْتِکَ الْمُحَرَّمِ رَبَّنا لِیُقِیمُوا الصَّلاةَ «1». البته او خودش به وحى الهى مىداند که نهایت امر چیست ولى از عهده امتحان به خوبى برآمد
فرمان ذبح فرزند
این آیات مربوط به چه زمانى است؟ آ
اواخر دوره نبوت.
یکى اینکه مىگوید بعد از آزمایشها بود. آزمایشهاى ابراهیم همه در طول دوره نبوت بوده و مهمترین آنها در اواخر عمر ابراهیم بوده است؛ و دیگر آنکه در همین آیه صحبت از ذرّیه اوست. از اینکه گفته است: وَ مِنْ ذُرِّیَّتِی معلوم مىشود که بچه داشته است.
: إِنِّی جاعِلُکَ لِلنَّاسِ إِماماً. معلوم مىشود که ابراهیم پیغمبر بوده است، رسول بوده است، این مراحل را طى کرده بوده است ولى یک مرحله دیگر بوده که هنوز ابراهیم به آن نرسیده بوده است، و نرسید مگر بعد از پایان دادن تمام آزمایشها
امامت عهد خداست
امامت یعنى انسانى در حدى قرار بگیرد که به اصطلاح یک انسان کامل باشد که این انسان کامل به تمام وجودش مىتواند پیشواى دیگران باشد.لا یَنالُ عَهْدِی الظَّالِمِینَ. در اینجا مسأله امامت «عهد خدا» نامیده شده است. این است که شیعه مىگویند امامتى که ما مىگوییم، با خداست و لهذا قرآن هم مىگوید: عَهْدِی یعنى عهد من است نه عهد مردم.
. ما وقتى که بدانیم امامت غیر از مسأله حکومت است، دیگر تعجب نمىکنیم که بگوییم با خداست
آیه نشان مىدهد که در نسل ابراهیم امامت اجمالًا وجود دارد (وَ جَعَلَها کَلِمَةً باقِیَةً فِی عَقِبِهِ) «1» نیز درباره ابراهیم است
مقصود از ظالم چیست؟
از نظر قرآن هرکسى که به نفس خود یا به غیر ظلم کند ظالم است. در عرف مردم، همیشه ما ظالم به غیر و کسى را که به حقوق مردم تجاوز مىکند مىگوییم «ظالم» ولى «ظالم» در قرآن اعمّ است از کسى که به غیر تجاوز کند یا به خود محال است که ابراهیم علیه السلام امامت را با این شأن بزرگى که خود او مىدانست قضیه از چه قرار است که بعد از دوران نبوت و رسالت به او مىگویند چنین منصبى را به تو مىدهیم، براى آن بچههایى خواسته باشد که از اول تا آخر عمرشان ظالم و بدکار بودند. همچنین محال است که تقاضاى ابراهیم براى آن فرزندانش باشد که اوایل عمرشان خوب بودند اما اکنون که مىخواهند این منصب را به آنها بدهند، بدند. ابراهیم علیه السلام اگر تقاضا کرده باشد، براى فرزندان خوبش تقاضا کرده است. خوبها دو قسمند: خوبهایى که از اول تا آخر عمر همیشه خوب بودهاند، و خوبهایى که اول بد بودهاند و حالا خوب شدهاند. وقتى که مورد تقاضاى ابراهیم مشخص شد که از ایندو تجاوز نمىکند، پس شامل کسانى مىشود که اگرچه اکنون ظالم و ستمگر نیستند ولى در گذشته آلودگى داشتهاند و سابقهشان خوب نیست. [ولى مىبینیم] قرآن مىگوید: لا یَنالُ عَهْدِی الظَّالِمِینَ آنها که سابقه ظلم دارند، نه؛ عهد من به ستمکاران نمىرسد. مسلماً آن که بالفعل ظالم است که یا همیشه ظالم بوده و یا قبلًا نبوده و بالفعل ظالم است، مورد تقاضا نیست. بنابراین قرآن نفى مىکند که امامت به کسى برسد که سابقهاش بد است.شیعه بر این اساس استدلال مىکنند که امکان ندارد امامت به کسانى برسد که دورانى از عمرشان را مشرک بودهاند.
. معنى عصمت چیست؟ یک وقت هست که انسان این طور فکر مىکند که عصمت یعنى اینکه خداوند افراد مخصوصى از بشر را همیشه مراقبت مىکند که هر وقت اینها تصمیم مىگیرند گناهى را مرتکب شوند، فوراً جلویشان را مىگیرد. مسلّم است که عصمت به این معنى نیست و اگر هم باشد، براى کسى کمالى نیست. اگر کودکى را یک کسى همیشه مراقب باشد و هیچ گاه نگذارد که او کارى را که نباید بکند انجام دهد و مانعش باشد، این، کمالى براى آن کودک شمرده نمىشود. ولى یک مطلب دیگر هست که از قرآن استنباط مىشود و آن اینکه ما مىبینیم که قرآن درباره یوسف صِدّیق در آن تنگنایى که آن زن از او کامطلبى مىکرد مىگوید: وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِآن زن آهنگ یوسف را کرد وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ «1» و یوسف هم اگر نبود که دلیل پروردگار مشهودش بود، آهنگ او را مىکرد؛ یعنى او هم یک بشر بود، یک جوان بود و غریزه داشت. آن زن به طرف یوسف رفت ولى یوسف به طرف او نرفت، یوسف هم اگر نبود که داشت یک شهودى مىکرد، به سوى او مىرفت، همان ایمانى که خدا به یوسف داده بود مانع و نگهدارنده او از این کار بو
هر فردى از افراد ما بدون آنکه یک قوهاى به زور جلوى ما را گرفته باشد، از بعضى لغزشها و گناهها معصوم هستیم به خاطر کمال ایمانى که ما به خطر آن گناهان داریم.
ما این گناه را هرگز مرتکب نمىشویم چون خطر و زیان آن براى ما ثابت و مجسّم است. مىدانیم دست به برق گرفتن همان و جان تسلیم کردن همانولى یک بچه دست به آتش مىزند؛ چرا؟ چون خطر این گناه آنچنان که براى ما مسجّل است براى او مسجّل نیست.
بنابراین عصمت از گناه بستگى دارد به درجه ایمان انسان به گناه بودن آن گناه و خطر بودن آن خطر
. اگر ما همان اندازه که به آن خطر ایمان داریم به خطر این گناهان (شرابخواری/ قمار بازی) نیز ایمان مىداشتیم، ما هم از این گناهان معصوم بودیم عصمت از گناه یعنى نهایت و کمال ایمان
همان طور که ما نسبت به گناهان عصمت نداریم، آنها [در آن مراحل و مراتب] عصمت ندارند. از آن چیزى که ما آنها را گناه مىشماریم آنها معصوم هستند ولى چیزهایى براى آنها گناه است که براى ما حسنه است چون ما [به آن درجه] نرسیدهایم. مثلًا اگر یک شاگرد کلاس پنجم یک مسأله کلاس ششم را حل کند براى او فضیلت است و جایزه دارد اما اگر همان مسأله را شاگرد کلاس نهم حل کند چیزى برایش شمرده نمىشود و ارزشى ندارد. چیزهایى که براى ما حسنات است، براى آنها گناه است.
این است که ما مىبینیم قرآن در عین حال به انبیا نسبت عصیان مىدهد: وَ عَصى آدَمُ رَبَّهُ «1»، یا به پیغمبر صلى الله علیه و آله مىگوید: لِیَغْفِرَ لَکَ اللَّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِکَ وَ ما تَأَخَّرَ «2». اینها مىرساند که عصمت یک امر نسبى است، او در حد خودش و ما در حد خودمان. پس ماهیت عصمت از گناه، برمىگردد به درجه و کمال ایمان. انسان در هر درجهاى از ایمان باشد، نسبت به آن موضوعى که نهایت و کمال ایمان را به آن دارد یعنى در مرحله لَوْ لا أَنْ رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ است، قهراً عصمت دارد؛ نه اینکه شخص معصوم هم مثل ماست
عمده در مسأله عصمت، عصمت از گناه است. عصمت از خطا مسأله دیگرى است که آن نیز دوگونه است. یکى مسأله خطاى در تبلیغ احکام است که بگوییم پیغمبر احکام را براى ما بیان کرده است ولى شاید اشتباه کرده، شاید خدا به گونهاى به او وحى کرده و او اشتباهاً به گونهاى دیگر گفته همان طور که ما اشتباه مىکنیم؛ به ما مىگویند برو این پیغام را برسان، بعد ما مىرویم عوضى مىگوییم. یعنى اصلًا اعتمادى به گفته پیغمبر نیست از باب اینکه ممکن است اشتباه کرده باشد.قطعاً چنین چیزى نیست.
،اشخصی بپرسد عبداللَّه بن عباس را انتخاب نمىکردید که آن وضع بدرا پیش نمی آورد و ...؟ در این گونه مسائل تاریخى قضاوتهاى ظنّى مانعى ندارد. انسان درباره شخصى قضاوت مىکند که من فکر مىکنم اگر فلان کس در پانصد سال پیش به جاى آن کار این کار را مىکرد بهتر بود. کسى مىگوید قطعاً؟
على علیه السلام یک سیاست خاصى داشت و نمىخواست و نمىبایست یک ذره از آن سیاست تخلف کند، و در این سیاست همراه نداشت، خودش هم همیشه مىگفت فرد ندارم.
مین عبداللَّه بن عباس و دیگران دائماً مىآمدند على علیه السلام را توصیه مىکردند به انعطاف یعنى همان چیزى که امروز به آن سیاست مىگویند. شما بیایید به من ثابت کنید که على علیه السلام یک کادر کافى داشت و در آن کادر کافى- العیاذ باللَّه- اشتباه کرد
دعونى وَ الْتَمِسوا غَیْرى فَانّا مُسْتَقْبِلونَ امْراً لَهُ وُجوهٌ وَ الْوانٌ ... وَ انَّ الْآفاقَ قَدْ اغامَتْ وَ الْمَحَجَّةَ قَدْ تَنَکَّرَتْ «1» زمینه و اوضاع، دیگر خراب شد و خلاصه نمىشود کار کرد، یعنى من فرد ندارم، افراد را از دست دادهام، من ندارم آدمى که بتوانم [به کمک او اوضاع جامعه را] اصلاح کنم. همچنین مىگوید: لَوْ لا حُضورُ الْحاضِرِ وَ قِیامُ الْحُجَّةِ بِوُجودِ النّاصِرِ ... «2» بر من دیگر حجت تمام شده، من در مقابل تاریخ عذرى ندارم، تاریخ این حرف را از من نمىپذیرد، مىگویند على فرصت را از دست داد. من با اینکه این فرصت، فرصت نیست، ولى براى اینکه تاریخ نگوید فرصت خوبى بود و از دست داد، قبول مىکنم.او خودش مدعى است که [کادر کافى] نیست و الآن وقت خلافت من نیست.
خود على علیه السلام تاریخ هم تردید نمىکند که او خودش را احقّ به خلافت مىدانست از دیگران. سنّىها هم این را قبول دارند که على علیه السلام خودشرا احقّ به خلافت مىدانست از ابوبکر و عمر و ... آنوقت چطور على علیه السلام که خودش را احقّ به خلافت مىدانست از ابوبکر و عمر، بعد از عثمان که براى خلافت به سراغش مىروند، عقب مىنشیند بنابراین چنین افرادى نداشته؛ حالا به چه علل و عواملى، بحث دیگرى است.
شبهه در باره انفاق انگشتری توسط علی (ع) با اینکه ایشان در نماز از خود بیخود میشدند
ً اینکه على علیه السلام در نماز از خود بیخود مىشد، یک حقیقتى است اما این جور نیست که همه حالات اولیاى الهى، همیشه مثل همدیگر بوده است. خود پیغمبر اکرم هر دو حال برایش نقل شده؛ گاهى در حال نماز یک حالت جذبهاى پیدا مىکرد که اصلًا طاقت نمىآورد که اذان تمام شود،
گاهى هم در حال نماز بود، سر به سجده مىگذاشت، امام حسن یا امام حسین یا نوه دیگرش مىآمد روى شانهاش سوار مىشد و حضرت با آرامش صبر مىکرد /مسأله خلع بدن هم است. افرادى که تازه به این مرحله مىرسند، یک لحظهاى، دو لحظهاى، یک ساعتى خلع بدن مىکنند. بعضى افراد در همه احوال در حال خلع بدناند (البته من معتقد هستم و دیدهام)؛ مثلًا الآن با ما و شما نشستهاند و در حال خلع بدن هستند. به نظر آنها آن حالتى که در وقت نماز تیر را از بدنش بیرون بکشند و متوجه نشود، ناقصتر از آن حالتى است که در حال نماز توجه به حال فقیر دارد، نه اینکه در اینجا از خدا غافل است و به فقیر توجه کرده، بلکه آنچنان توجه به خدایش کامل است که در آن حال تمام عالم را مىبیند. بنابراین با این قرائن نمىشود اینها را رد کر
امامت از دیدگاه ائمه اطهار علیهم السلام
تکیهگاه سخن ائمه در این زمینه مسأله انسان است به طور کلى. ما اول باید درباره تصور خودمان درباره انسان تجدیدنظرى بکنیم تا این مطلب روشن شود.
انسان چگونه موجودى است؟
دو نوع نظر
نظر اول»»»یک موجود صد درصد- به اصطلاح- خاکى است یعنى مادى است ولى موجود مادىاى که در مسیر تحولات مادى، آن حداکثرى که یک ماده مىتوانسته است متکامل شود، تکامل پیدا کرده است.
اولین انسان در قرآن
نظر دوم»»» اولین انسان موجودى است که از بسیارى از انسانهاى بعد از خودش حتى از انسانهاى امروز متکاملتر است یعنى از اوّلى که این انسان پا به عرصه عالم گذاشته است، به عنوان خلیفةاللَّه و به عبارت دیگر در حد یک پیغمبر به وجود آمده و این در منطق دین نکته قابل توجهى است که چرا اولین انسانى که در دنیا به وجود آمد، به صورت یک حجت خدا و پیغمبر به وجود آمد در صورتى که به نظر مىرسد که روى مسیر عادى تکاملى باید انسانها بیایند و پس از آنکه به مراحل عالى ترقى نائل شدند، یکى از آنها به مرحله نبوت و پیغمبرى برسد نه اینکه اولین انسان خودش پیغمبر باشد.قرآن براى آن اولین انسان مقام بسیار شامخى قائل است:
وَ إِذْ قالَ رَبُّکَ لِلْمَلائِکَةِ إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَةً قالُوا أَ تَجْعَلُ فِیها مَنْ یُفْسِدُ فِیها وَ یَسْفِکُ الدِّماءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَ نُقَدِّسُ لَکَ قالَ إِنِّی أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ. وَ عَلَّمَ آدَمَ
الْأَسْماءَ کُلَّها ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى الْمَلائِکَةِ فَقالَ أَنْبِئُونِی بِأَسْماءِ هؤُلاءِ ««وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی» «2
. تکیهگاه کلام ائمه ما روى همین اصالت انسان است به این معنا که اولین انسانى که روى زمین آمده است، از آن سنخ بوده و آخرین انسانى هم که روى زمین باشد از همین تیپ خواهد بود و هیچ گاه جهان انسانیت از موجودى که حامل روحِ إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَةً باشد خالى نیست. (اصلًا محور مسأله این است.) سایر انسانها کأنه موجوداتى هستند فرع بر وجود چنین انسانى، و اگر چنین انسانى نباشد انسانهاى دیگر هم هرگز نخواهند بود. اینچنین انسانى را «حجت خدا» تعبیر مىکنند: اللَّهُمَّ بَلى لاتَخْلُو الْارْضُ مِنْ قائِمٍ لِلَّهِ بِحُجَّة.در نهجالبلاغه است «3» و در کتب زیادى نقل شده است
: النّاسُ ثَلاثَةٌ فَعالِمٌ رَبّانِىٌّ وَ مُتَعَلِّمٌ عَلى سَبیلِ نَجاةٍ وَ هَمَجٌ رَعاعٌ مردم سه دستهاند: یک دسته علماى ربّانى هستند. (البته در اصطلاح حضرت على عالم ربّانى غیر از عالم ربّانىاى است که ما به هرکسى تعارف مىکنیم
دسته دوم متعلمان هستند، شاگردان آنها هستند، کسانى که از آنها استفاده مىکنند. دسته سوم مردمان هَمَجٌ رَعاعٌ هستند که لَمْ یَسْتَضیئوا بِنورِ الْعِلْمِ وَ لَمْ یَلْجَأوا الى رُکْنٍ وَثیقٍ از نور علم پرتوى نگرفتهاند و به پایگاه محکمى هم تکیه ندارند
فرمود من علوم زیادى دارم ولى فردى که صلاحیت [دریافت آن را] داشته باشد پیدا نمىکنمولى در ذیلش مىفرماید: اللَّهُمَّ بَلى ... نه، این طور هم نیست که هیچ کس پیدا نشود، من اکثریت مردم را مىگویم «1»:
اللَّهُمَّ بَلى لاتَخْلُو الْارْضُ مِنْ قائِمٍ لِلَّهِ بِحُجَّةٍ امّا ظاهِراً مَشْهوراً وَ امّا خائِفاً مَغْموراً لِئَلّا تَبْطُلَ حُجَجُ اللَّهِ وَ بَیِّناتُهُ وَ کَمْ ذا وَ ایْنَ؟ اوُلئِکَ- وَ اللَّهِ- الْاقَلّونَ عَدَداً وَ الْاعْظَمونَ عِندَ اللَّهِ قَدْراً، یَحْفَظُ اللَّهُ بِهِمْ حُجَجَهُ وَ بَیِّناتِهِ حَتّى یُودِعوها نُظَرائَهُمْ وَ یَزْرَعوها فى قُلوبِ اشْباهِهِمْ، هَجَمَ بِهِمُ الْعِلْمُ عَلى حَقیقَةِ الْبَصیرَةِ وَ باشَروا رَوْحَ الْیَقینِ وَ اسْتَلانوا مَا اسْتَوْعَرَهُ الْمُتْرَفونَ وَ انِسوا بِمَا اسْتَوْحَشَ مِنْهُ الْجاهِلونَ وَ صَحِبُوا الدُّنْیا بِابْدانٍ ارْواحُها مُعَلَّقَةٌ بِالْمَحَلِّ الْاعْلى «2
روایتى از امام صادق علیه السلام
خلاصه اینکه ریشه اثبات انبیاء و رسل، خودِ اثبات خداست با صفات و شئونش. وقتى شناختیم که ما خالق و صانعى داریم حکیم و متعالى از ما، یعنى ما نمىتوانیم با حواس و مدارکى که داریم با او در تماس مستقیم باشیم و او را شهود یا لمس کنیم یا با او مُحاجّه و سؤال و جواب کنیم، با توجه به اینکه ما نیازمندیم که او ما را [راهنمایى کند] زیرا فقط او که حکیم است، به مصالح و منافع واقعى ما آگاه است، بنابراین باید یک موجودى که داراى دو جنبه است: از طرفى با خدا در تماس است یعنى مىتواند از او وحى تلقى کند، و از طرف دیگر ما مىتوانیم با او تماس بگیریم وجود داشته باشد و وجود چنین کسانى لازم و واجب مىشود. مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى ج4 799 زید بن على و مسأله امامت ..... ص : 799
زید بن على و مسأله امامت
زید بن على بن الحسین برادر امام باقر مرد صالح و بزرگوارى است. ائمه ما او و قیامش را تقدیس کردهاند. در این جهت اختلاف است که آیا زید خودش واقعاً مدعى خلافت براى خودش بود یا اینکه امر به معروف و نهى از منکر مىکرد و خودش مدعى خلافت نبود بلکه خلافت را براى امام باقر مىخواست
دو حدیث دیگر از امام صادق علیه السلام
حدیث دیگر اینکه امام صادق فرمود: انَّ الْارْضَ لاتَخْلو الّا وَ فیها امامٌ «1»
لَوْ بَقِىَ اثْنانِ لَکانَ احَدُهُمَا الْحُجَّةَ عَلى صاحِبِهِ «2»
روایتى از حضرت رضا علیه السلام
جَهِلَ الْقَوْمُ وَ خُدِعوا عَنْ آرائِهِمْ اینها جاهلند و در آراء و عقایدشان فریب خوردهاند. خداوند پیغمبر خود را نبرد مگر آنکه دین خودش را تکمیل کرد و قرآن را نازل کرد که در آن بیان هر چیزى هست از حلال و حرام و حدود و احکام و جمیع آنچه که مردم در راه دین به آن احتیاج دارند، و بعد فرمود: ما فَرَّطْنا فِی الْکِتابِ مِنْ شَیْءٍ «3» ما در این کتاب هیچ چیزى را کوتاهى نکردیم یعنى همه را گفتیم (لااقل مقصود دستورات حرام و حلال و تکالیف مردم است. در حجّةالوداع هم پیغمبر در آخر عمرش این آیه را خواند: الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی وَ رَضِیتُ لَکُمُ الْإِسْلامَ دِیناً). بعد حضرت رضا علیه السلام فرمود: وَ امْرُ الْامامَةِ مِنْ تَمامِ الدّینِ امر امامت جزء متمّمات دین است وَ لَمْ یَمْضِ حَتّى بَیَّنَ لِامَّتِهِ مَعالِمَ دینِهِمْ و پیغمبر نرفت مگر اینکه نشانههاى دین را براى مردم بیان کرد و راهشان را روشن نمود وَ اقامَ لَهُمْ عَلِیّاً عَلَماً.
. مَنْ زَعَمَ انَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ لَمْ یُکْمِلْ دینَهُ فَقَدْ رَدَّ کِتابَ اللَّهِ اگر کسى بگوید خدا دینش را کامل نکرده بر ضد قرآن سخن گفته و کسى هم که کتاب خدا را رد کند کافر است. وَ هَلْ یَعْرِفونَ قَدْرَ الْامامَةِ وَ مَحَلَّها مِنَ الْامَّةِ فَیَجوزَ فیهَا اخْتِیارُهُمْ کسانى که مىگویند امامت انتخابى است، آیا اصلًا مىدانند امام یعنى چه؟ اینها خیال کردهاند که انتخاب امام مثل انتخاب فرمانده است براى یک سپاه؛ در حالى که امام یعنى آن کسى که قرآن مىگوید [با انتصاب او] من دین را تکمیل کردم و نیز مىدانیم که جزئیات مسائل در قرآن نیست و حقیقت اسلام نزد اوست. مگر مردم مىتوانند بفهمند که چنین شخصى کیست تا خودشان انتخاب کنند؟ مثل این است که بگویند پیغمبر را خودمان انتخاب مىکنیم! انَّ الْامامَةَ اجَلُّ قَدْراً وَ اعْظَمُ شَأْناً وَ اعْلى مَکاناً وَ امْنَعُ جانِباً وَ ابْعَدُ غَوْراً مِنْ انْ یَبْلُغَهَا النّاسُ بِعُقولِهِمْ اوْ یَنالوها بِارائِه امامت آن مقامى است که ابراهیم علیه السلام بعد از نبوت به آن مىرسد و در آن حال خوشحال مىشود و مىگوید: وَ مِنْ ذُرِّیَّتِی و برخى از ذرّیه مرا هم خدایا به این مقام برسان، در حالى که مىداند که چنین چیزى در مورد همه ذرّیه نمىتواند باشد. به او جواب مىدهند: لا یَنالُ عَهْدِی الظَّالِمِینَ این چیزى است که به ستمگر نمىرسد.
فَابْطَلَتْ هذِهِ الْایَةُ امامَةَ کُلِّ ظالِمٍ الى یَوْمِ الْقِیامَةِ وَ صارَتْ فِى الصَّفْوَةِ این امر در میان آن منتخَبهاست
در میان صفوه ذرّیه ابراهیم است
نتیجه
خلاصه مطلب به عقیده اهل تسنن این است که آنچه خدا درباره جنبههاى ماوراءالطبیعى انسان گفته از آدم و ابراهیم و ... تا حضرت رسول، بعد از ایشان دیگر پایان یافت. از دوره حضرت رسول به این طرف، دیگر بشرها همه بشر عادى هستند، فقط علمایى هستند که از راه تحصیل عالم شدهاند و گاهى اشتباه مىکنند و گاهى اشتباه نمىکنند، و زمامدارانى هستند که بعضى از آنها عادلند و برخى فاسق. مسأله در این حدود قرار مىگیرد. دیگر آن بابى که ما داریم به نام باب حجتهاى الهى، کسانى که پیوند با دنیاى ماوراءالطبیعه دارند، [آنها ندارند و معتقدند که] با رفتن پیغمبر اصلًا این بساط برچیده و تمام شد.
شیعه میگوید:
یک دین بیشتر نیست و آن اسلام است و با پیغمبر اسلام رسالت و نبوت ختم شد اما مسأله حجت و انسان کامل که اولین انسان روى زمین چنین بود و باید آخرین انسان هم چنین باشد، هرگز در میان افراد بشر تمام نشده است.متصوفه اهل تسنن با اینکه متصوف هستند، مسأله امامت را در بعضى از بیانهاشان طورى قبول کردهاند که یک شیعه قبول مىکند. محیىالدین عربى، اندلسى است و اندلس جزء سرزمینهایى است که اهالى آن نه تنها سنى بودند بلکه نسبت به شیعه عناد داشتند
منابع این مقاله چیه؟